دیزان

روستای دیزان

دیزان

روستای دیزان

راه حل ساده




یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
در یک روزی از روزهای کاری شرکت شکایتی از سوی یکی مشتریان خود دریافت کرد. او در شکایتش اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستورات لازم صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید تا دیگر شاهد چنین شکایاتی نباشیم. مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:
پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس پس بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با کیفیت بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی.

ابلیس و فرعون




می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای
انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با شیوه مخصوص خودش (
جادوگری و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟

راننده تاکسی




مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه... راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد...نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس...از جدول کنار خیابون رفت بالا...نزدیک بود که چپ کنه...اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد... برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد... سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن... من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست...امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم... آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم...!"

چی فکر می کردیم چی شد!





من و همسرم به میهمانی یکی از دوستاش دعوت شدیم با آژانس به آدرسی که از اون داشتیم رفتیم محله قدیمی بود و پر از چاله چوله، همسرم هنگام پیاده شدن گرفتار یکی از این چاله ها شد و به سختی مجروح شد. وقتی که در بیمارستان در حال طی کردن دوران بیماریش بود من تصمیم گرفتم از حق اش دفاع کنم و خسارت وارده رو جبران کنم بعد از تحقیق معلوم شد چاله توسط مخابرات بوجود آمده اونا هم مسئول مربوطه رو برای توضیح فرستادند و در دفایعات خود اعلام کرد این طرح کابل برگردون توسط پیمانکاران صورت گرفته و اونا باید جواب گو باشند و پیمانکاران نماینده خود رو بر ای توضیح فرستادند. اونا هم گفتند که ما کارهای اجرای رو به شرکتهای مهندسی واگذار میکنیم و قرار شد نماینده اونا هم در روزی دیگه برای توضیح معرفی بشه و به من گفتند اگه میخواهی کارت سریعتر صورت بگیره برو به بیمارستان و با رئیس شرکت مذکور وارد مذاکره بشو وقتی آدرس بیمارستان رو دیدم جا خوردم چون شاکی و متهم یکی بود و من باید از شرکت خودمون شکایت میکردم.

گزیده اشعار بسیار زیبای محمد علی بهمنی ( بسیار زیبا )

بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنــده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
__________________ ادامه مطلب ...